قانونمندِ بی رحم

 

درب و پنجره ی اتاقم اینجا رو به یک حیاط مختصر باز می شود.

دو طرف این حیاط دو راهروی باریک هست که از یک طرف با باغچه ی باریک و کوتاهی که تا ارتفاع کمر میرسد پوشیده شده. درون این باغچه ها گیاهانی شبیه به بامبو با برگ های باریک و گل های گاه و بی گاه سر برون آورده پر شده که ارتفاعشان بالاتر از قد من میرسد.

سمت دیگر این راهرو دیوارها و درب های اتاق های هتل واقع شده اند. پنجره ها از قلم نیوفتند. هر درب اتاق یک پنجره هم برای خودش دارد. نظم و هارمونی خوبی دارند. اتاق من هم در راهروی دومی قرار دارد با درب و پنجره ای رو به حیاط. بینابین این دو راهرو حیاطی است که با میز و صندلی های بی هدف و گلدان های سنگی بزرگ و گیاهان درونشان که حال و روز چندان سرحالی ندارند ولی همچنان زیبایی بخش اند پر شده.

در انتهای این حیاط یک اتاقک مخفی وجود دارد که محل تردد کارکنان خدمه ی نظافت هتل است و من نمیدانم چه شکل است و چه در آن میگذرد. فقط میبینم که خدمه ی نظافت رفت و آمد و گاهی توقف در اطراف آن دارند.

امشب وقتی ساعت نزدیک به چهار بامداد بود از سکوت شب لذت میبردم و با صدای موسیقی مورد علاقه ام به تفرج در دنیای خودم مشغول بودم.

صدایی شروع شد. صدای مردی که با کسی حرف میزند. صدا آنقدر پیر نیست اما جوان نورسی هم نمیتواند باشد. صدا از اطراف همان اتاقک نظافت میآید.

با خودم ناراحت میشوم که این دیگر چه صدایی است. این وقت شب چه وقت بلند صحبت کردن با تلفن بود. بهتر است تذکری بدهم. ابتدا ببینم چیست و کیست.

درب اتاق را باز میکنم و با دقت بیشتری به صدا گوش میدهم و جستجویش میکنم. زبانی که صحبت میکند را نمیدانم. بگذار کمی بیشتر آشنا شوم و پیدایش کنم، بعد تذکر میدهم که ای دوست، این وقت شب وقت استراحت دیگران است و تو آرامش ما را برهم میزنی.

حس میکنم صدا نگران است. مرد نمیخواهد توناز صدایش بالا برود ولی گویا از خود بیخود است. میتوانم بگویم دلتنگ است. صدای دلتنگی را میشود فهمید. مهربان و مضطرب است، و شاید کمی تند و خشن باشد.

به خودم میآیم. تذکر میدهم. اما نه به آن مرد. به خودم.

تو که در جایت راحت نشسته ای چه خبر از قلب او داری که میخواهی مکالمه اش را قطع کنی. شاید با معضوقه ای که هزاران فرسخ دورتر است صحبت میکند. چطور اینقدر سخت میگیری به دیگران برای اینکه به خودت سخت نگذرد. بگذار حرف بزند. روز سختی داشته. دلتنگ بوده و تا این وقت شب کار میکرده. میتوانی بفهمی یعنی چه؟ یا فقط خودت را میفهمی و اینکه چقدر صدایش با موسیقی لطیف در حال پخش ناهمخوانی دارد؟

درب اتاق را باز میکنم و داخل میآیم. بگذار دلش را خالی کند. بگذار حرف بزند. صدای موسیقی زندگی همین است. عشق دارد، عشق دلتنگی میآورد، دلتنگی اضطراب و غصه میآورد. حال میخواهی گوش هایت را بروی صدای عشق ببندی و به صدای موسیقی عاشقانه خودت اهمیت میدهی؟

فردا هم در صفحه ی اجتماعی ات مینویسی عشق ارزشمند است و مهربان باید بود؟

اینطور که دروغ گفته ای.

روی تخت میآیم. لپتاپ را می گشایم و شروع به نوشتن میکنم.

به اینجا که میرسم خواب چشمانم را سنگین کرده و خمیازه دهانم را باز.

برای امشب کافیست. هرکار که نکردم، لااقل عشقی را مانع نشدم. قلب دلتنگی را محدود نکردم. اینطور که صدا را تفسیر کردم، انگار با موسیقی لطیف درون اتاق همخوانی بهتری پیدا کرد. دیگر آزارم نداد و الان هم دیگر تمام شده. مکالمه شان تمام شده. من هم فکر خشم آلودی را به عمل درنیاوردم و به گمانم سبک تر و آسوده تر بخوابم. اگر دعوای گربه های بیرون بگذارند.