از خواب بیدار شدم.
چشمامو باز میکنم.
ساعت موبایلو نگاه میکنم.
اوه! لعنتی. ساعت نزدیک دوازده ظهره.
پس الارم ساعت هشت ونیم چی شد؟
کم کم یادم میاد.
بیدار شدم همون موقع. گفتم «به به چقدر عالی الان پا میشم و یه روز عالی میسازم. بذار یه ثانیه صاف دراز بکشم گردنم نرم شه»
تا الان گردنم داره نرم میشه. اینقدر نرم شده که یه سمت دیگه خشک شده.
افکار مختلف داره میاد سراغم.
- این آخرین فرصت ات بود.
- قول داده بودی امروز زود بیدار شی و کلی کار برای خودت برنام داشتی انجام بدی.
- مگه قرار نبود از شر عادتای بد خلاص شی؟
به خودم میام.
با این حجم از افکار، الان حس میکنم دیگه اگر دنیا هم به آخر نرسیده باشه، حداقل امروزم به آخر رسیده. اصلن نمیدونم کی پاشم؟، چیکار بکنم؟ چیکار نکنم؟
با خودم میگم بذار یه کم دیگه بخوابم حالا که اینهمه خوابیدم.
به پهلوی راست دراز میکشم و میرم زیر لحاف. پاهام یخ زده. خیرِ سرم دیشب لحاف رو خودم ننداختم که زیاد خوابم سنگین نشه.
سعی میکنم بخوابم شاید معجزه بشه و بتونم هشت صبح بیدار شم. ولی نمیشه. دیگه اونقدر خسته نیستم که راحت بخوابم. افکارم هم امونمو میبره.
با توی تخت موندن حریفاین افکار نمیشم.
هنوز فکر میکنم روزم تلف شد. خیلی آزاردهنده اس. به خصوص روزی که براش خیلی انگیزه داشتم، تلف شد.
ولی یه صداهایی از اون دوردورا از امید حرف میزنه.
میگه
- همون کاری که میخواستی هشت صبح بکنی رو از همین حالا شروع کن.
- چیکار میخواستم بکنم؟
- میخواستی بلند شی اول از همه بری پیست کنار ساحل بدویی.
- ولی آخه الآن ساعت دوازده ظهره! گرمای اینجا بالای چهل درجه اس. برا بقیه روزم هم انرژی لازم …
- بسه دیگه چقدر دلیل و مدرک میاری. راه بهتری سراغ داری؟ پاشو لاقل از جات.
یهو میپرم از جام.
دسپاچه ام تا حدی. نفسم تندتر از عادیه. ضربانم ریزتره.
مسواک میزنم اول از همه. همینطور که مسواک تو دهنم جلو عقب میشه، سعی میکنم یه ارامش عمیق تری پیدا کنم. فقط به مسواک فکر میکنم. فرچه شدنش روی دندونامو حس میکنم. به خمیر دندون پر کفی که داره کم کم سرازیر میشه از دهنم.
میرم سمت روشویی و مسواکو تموم میکنم.
برمیگردم بیرون. به خودم میگم
- ببین، روزت که به جهنم رفت. لاقل تلاشتو بکن تا حدی حفظش کنی.
- چیکار کنم آخه. اصلن این ساعت توی برنامه هایی که تو ذهنم بود، قرار بود جای دیگه ای باشم در حال انجام کار دیگه ای.
- کی گفته بود برا خودت برنامه قطعی بریزی؟ مگه میدونستی امروز چه شکلی باشه. تو که میدونی کارای اصلیت چیه. به جای سرزنش و حرف مفت زدن با من، برو مهم تریناشو انجام بده.
- اوکی. انجامش میدم.
شلوارک میپوشم با کفش و هدفون میرم بیرون. میرم بدوئم. خود همین دوییدن اول صبح برام وحشتناکه. خدود دو هفته اسندوییدم و اصلن نمیدونم تو این شرایط بتونم خوب انجامش بدم.
بیخیال. زدم بیرون دیگه. همه چی رو پشت سر گذاشتم. فقط پیست رانینگ پیش رومه. باید بدوئم.
قدم میزنم تا به ساحل برسم. نه اون قدم زدن ساحلی و ریلکس و رمانتیک که فکرشو کنی. راه رفتن برای رسیدن به مقصد.
هدفونو گذاشتم و شروع کردم به دوییدن.
ووووآآآه
دارم میدوئم. انجامش دادم. بالاخذره بعد از چند روز کلنجار و برنامه ریزی برا رانینگ اول صبخ. امروز دیگه سر ظهریشوشروع کردم.
نصف پیست رو میدوئم. درواقع یک دور پیست رو میدوئم. ولی همیشه دو دور میزنم. رفت و برگشت. پس این میشه نصفش.
انگار امروز زیاد توانم روبراه نیست.
نمیدونم واقعن توان بدنیم کمتر شده یا اینکه ذهنم داره فریبم میده.
هرچی که هست به درک. تا جاییکه میتونم ادامهه میدم. اره ادامه میدم …
یه کم جلوتر حس میکنم آفتاب خیلی پشتمو میسوزونه. کاش تمام مسیر اونطرفی بود که رو به آفتاب باشم. لاقل میدونستمصورتم هم آفتاب سوخته میشه راضی تر بودم. خوشم میاد.
شایدم اینم یکی از فریبهای ذهنمه. نمیخواد بدوئم. میخواد برم یه پاکت سیگار بگیرم باهم بشینیم مزخرف ببافیم.
کاری باهاش ندارم. ادامه میدم …
ذهن مشوقم تشویقم میکنه.
بعد از مدتی حس میکنم دیگه نمیخوام بدوئم …
قدم میزنم.
ذهن فریبکارم دوباره میاد بالا. این بار با ملامت و سرزنش.میگه
- بفرما، اینهمه تنبلی کردیاین مدت معلومه دیگه نمیتونی بدویی. به درد زباله دونی میخوری دیگه. پیست رانینگو بیخیال شو.
مهم نیست هرچی میگه. من اگر توی خود زباله دونی هم باشم میخوام خودمو بکم بیرون. پس برو کنار.
یه کم نفسم چاق شده، دوباره میدوئم.
دوباره بعد از مدتی خسته میشم ولی اینبار تکلیفم مشخصه با خودم.
اگر امروز کمتر میدوئم اشکالی نداره. همین که تا آخر مسیر ادامه میدم مهمه. فردا هم روز خداس.
پس همینطور افتان و خیزان میرم تا انتهای پیست.
بعدشم شروع میکنم عقب عقبکی راه رفتن. تا میرسم و میپرم زیر دوش.
داستان جالبی بود؟
سخنرانی بعدش مونده ..
من برای مبارزه با تنبلی ام هرکاری میکنم.
برای مبارزه با تنبلی ام، تو گرمای چهل و پنج درجه و رطوبت نود درصد میدوئم.
برای مبارزه با تنبلیم، زیر بارونای شدید پاییزی میدوئم.
توی برف زمستون توی محله ی شمرون رو زمینای یخ زده میدوئم.
توی خرما پزون کیش که پرنده ها هم دنبال سایه میگردم، زیر آفتاب میدوئم.
اواخر ماه جولای که همه از دبی فرار میکنن، ساعت دو ظهر، زیر آفتاب میدوئم.
گرمایی که آهن از شدت داغی قرمز میشه. اگه لازم باشه، پابرهنه روش. میدوئم.
دویدن برام وسیله ایه که بتونم خودمو ثابت کنم.
میپرسی به کی ثابت کنم؟
به خودم. خودمو به خودم ثابت کنم.
یه جوری محکم و قوی میرم سمت پیست رانینگ که اون ذهن فریبکارم خجالت زده بشه.
فکر نکن یه برا دوبرا اینکارو بکنم کافیه. برعکس.
یه بار دوبار که ازش صرفنظر کنم کافیه. کافیه تا دوباره ذهنم شروع کنه به ایجاد شک.
شک نسبت به کی؟
نسبت به خودم.
اگه خودم به خودم مطمئن باشم دیگه کی میتونه به من شک کنه؟
اصلن چه اهمیتی داره بذار شک کنن.
وقتی ذهن من محل مطمئنی باشه، با اطمینان زندگی میکنم.
هرکجای دنیا که باشم.
حتی اگر توی شاتل فضایی ناسا معلق باشم، ولی بازم مطمئنم.
تنبلی یک ویژگی نیست که مختص به فرد خاصی باشه.
ممکنه یکی دماغش قلمی باشه، چشماش درشت باشه یا پیشونی اش بلند باشه.
ولی تنبلی و عدم تنبلی یه تصمیمه که باید هر روز اتخاذ بشه و براش اراده خرج بشه.
امروز که براش خرج کنی، فکر نکن برای فرداتم هست.
فردا هم باید دوباره تصمیم تو اتخاذ کنی، عزم تو جذم کنی و براش اراده خرج کنی.
این اراده های که خرج میکنی میشه سرمایه گذاری اصلی تو در زندگیت.
همه این اراده هایی که خرج میکنی برات جمع میشه.
هرقدر بیشتر ادامه بدی به این سرمایه گذاری، روز به روز ارزش پولت بیشتر میشه.
یعنی اراده ات ارزشمند تر میشه. به اهدافت نزدیکتر میشم.
میدونی چجوری باید اراده جمع کرد؟
راه هاش فراوونه. ولی یکی از بزرگتریناش اینه که نه بگی.
هرچی بیشتر نه بگی جیب اراده ات پربار تر میشه.
نه به دوست، نه به خودت، نه به فامیل. نه به خوشگذرونی. نه به ولچرخی. نه به نشستن.
پس دوست عزیز و بسیار گرانقدرم
قرار نیست همه ما وسیله مبارزه مون پیست رانینگ باشه، پیست رانینگ خودتو اگر پیدا کردی که سفت بچسب بهش، اگر هم هنوز پیدا نکردی یا مطمئن نیستی، ارزششو دار هر کاری بکنی تا پیداش کنی و بچسبی بهش. شاید فقط یدونه نباشه ولی یک رو اصلی برای خودت داشته باش. همیشگی
- دیگه اینکه، راه اصلی سرمایه گذاری رو بهت نشون دادم. از همین لحظه ببین که معمولا این جیب اراده ات کجاهاسوراخ میشه و ازش در میره؟ نخ و سوزن بگیر و با نه گفتن، کوکش بزن.
بعد میتونی این اراده ی ارزشمندو، سرمایه گذاری کنی و بهت قول میدم، بهت قول میدم، بزرگترین برجهای دنیا و آخرین مدل ترین ماشین ها و دورترین مقاصد تفریحی دنیا برات کوچیک و سهال الوصول میشه.
دوستون دارم