من هر کجا برم آسمون رو میگردم پیدا کنم. زمین انگار برام جای موندن نیست. دلم میخواست برم به آسمونا. دلم میخواست دورِ دورِ دورِ دور باشم. نمیدونم از چی دقیقاً. ولی همینطوری یه چیزی بخوام بگم، میتونم بگم: از این دنیا از این زندگی. اگر بگم ضعیفم و میشکنم اشکالی داره؟ بارها شکستم، میشکنم. دوباره ساخته میشم. ناچارم که ساخته بشم. برای همینم هست که اینقدر تغییر میکنم. یعنی من شکننده ام، پس میشکنم و به ناچار دوباره ساخته میشم و نو میشم. هربار قوی تر شکل میگیرم، مطمئن تر
به اطرافیانتون اجازه بدین تغییر کنند. البته که به خودتون هم این اجازه رو بدین. انسان باید تغییر کنه و تغییر کنه و تغییر کنه تا خودشو پیدا کنه، تا ساخته بشه. اینهمه تغییر کردم الان توی این لحظه دارم به این شک میکنم که برگشتم سرجای اولم. میدونی منظورمو؟ همین احساسی که از حرفم میگیری درسته. هرکسی برای خودش بگیره درسته.
تلاش کردم و تلاش کردم و تلاش کردم که فرار کنم از چیزی که بودم. فرار کردم و دور شدم و دور شدم، ولی الان یهو تالاپ، ندای درونی چشمک میزنه که ای بابا، تو که برگشتی همون جایی که هشت سال پیش بودی و ازش فرار کردی. میگم زندگی عجب جاییه...
حالا برگردیم به همون تغییر. آدمای شکننده راحت تغییر میکنند. یعنی چاره ای ندارند. بر این باورم که ما آدما همگی شکننده هستیم. به یک اندازه.
بعضیامون یا بعضی وقتا، تصمیم میگیریم سر سختی کنیم. یک عده هم اینطوریه که در رنجند. با همین سرسختی به خرج دادن در رنجند. منِ شکنندهای که پذیرفتم، رنج رو میفهمم و به جان میخرم و ازش فراری نیستم. اونایی که سرسختی میکنن، اونقدر نادیده میگیرنش که نمیدونن میرنجن، خودشون رو میزنن به کوچه علی چپ. به گمونم این پذیرش شکننده بودن، و شکستن، و تغییر کردن، حداقل یک قدم به خودیابی نزدیکتره. مثال میزنم
فرایند شکافت هسته ی اتم داخل سانتریفیوژ انجام میشه، درسته؟ عملکرد سانتریفیوژ هم به طور کل، چرخوندنه. آنقدر این اتم میچرخه تا هسته اش از هم شکافته میشه. یعنی بارهای مثبت و منفی از روی محور دورش کَنده میشن. ما هم یه عالمه اتم هستیم. وقتی توی چرخ روزگار بچرخیم و با این چرخش همراه باشیم، هسته هامون از هم میشکافه و یه انرژی عظیم درمون پدید میاد. خیلی عظیم.
میشه که هر روز یا هر هفته یا هر ماه سانتریفیوژ بشیم. بچرخیم و بچرخیم و بووم، منفجر بشیم و انرژی زیادی ازمون ساطع بشه، طوریکه اطرافیان هم شستشون خبردار بشه. اینا رو گفتم برای ایجاد دیدگاه نهراسیدن از تغییر و سانتریفیوژ شدن و اون صدای بووم درون. پروردگار عزیز و مهربان خیلی بزرگه و یه خورده کارهاش رو سخت میشه فهمید ولی نباید سعی کرد فهمید.
باید رها شد باید در آغوش اش غرق شد. میدونم چی میگین. سخته، بعله. خیلی سخته. ولی تا جایی که میشه باید تجربه و پیاده سازیش کرد. باید در زندگی جاری شد و سخت و آسونش و شانس و بدبیاری شو باهم پذیرفت. یه وقتایی انقدر لجمون میگیره از زندگی و از پروردگار و همه چیز، که دست و پا میزنیم و لقد میزنیم که تغییرش بدیم زندگی رو، باید یادمون باشه که بهتره در اون لحظات سخت هم پذیرای دشواری باشیم و اون رنج و مشکلات رو کاتالیزوری برای تغییر و رشد خودمون کنیم در عوض سعی بیهوده کردن در تغییر دادن تمام زندگی. هر زمانی که حس کردیم آرامش داریم بد نیست رجوعی کنیم و بی خجالت از هرچه که کردیم، تشکری از پروردگار داشته باشیم.
این سبک زندگی آسون نیست، به خصوص اولش، ولی یه طعم دیگه ای داره که هیچی جاشو نمیگیره.